جدول جو
جدول جو

معنی تمام گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

تمام گشتن(اِ کَ دَ)
کامل گردیدن. تمام شدن. بپایان رسیدن:
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.
سعدی (گلستان).
مکن خانه برراه سیل ای غلام
که کس را نگشت این عمارت تمام.
سعدی (بوستان).
تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان
به فضل و منت پروردگار عالمیان.
سعدی.
واصل زحرف چون و چرا بسته است لب
چون ره تمام گشت جرس بی زبان شود.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تمام گشتن
بپایان رسیدن
تصویری از تمام گشتن
تصویر تمام گشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ کَ رَ)
امام شدن. پیشوا گشتن:
دو مخالف امام گشتستند
چون سپید و سیاه و خزّ و پلاس.
ناصرخسرو.
رجوع به امام شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن: چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، منغص شدن: عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان) ، هلاک گشتن:
همی گشت بهرام گرد سپاه
که تا کیست گشته ز ایران تباه.
فردوسی.
اگر بنده بودی بدرگاه شاه
سیاوش نگشتی بگیتی تباه.
فردوسی.
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به آوردگاه.
فردوسی.
، نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن:
هزاران سر مردم بیگناه
بدین گفت تو گشت خواهد تباه.
فردوسی.
- تباه گشتن چشم، کور گشتن: و همه عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص).
، مجازاً پریشان گشتن. زار شدن: تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان).
چون حال دل من ز غمت گشت تباه
آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه
زان سان که ز آتش سقر اهل گناه
آرند بمار و کژدم از عجز پناه.
سلمان ساوجی.
- تباه گشتن دل بر کسی، مشتاق و شیفته گشتن بدو:
گویند که معشوق تو زشت است و سیاه
گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بدوگشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه.
فرخی.
- ، بی زار شدن:
گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه.
فرخی.
رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ)
حرام شدن. رجوع به حرام شدن شود:
ای روزگار چون که نویدت حلال گشت
ما را و گشت مال حلالت همی حرام ؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن:
کنون نام چوبینه بهرام گشت
همان تخت سیمین ترا دام گشت.
فردوسی.
دام تو گشته ست جهان و چنه
اسب و ستامست و ضیاع و غلام.
ناصرخسرو.
، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
لغت نامه دهخدا
(اَ فُ خوَرْ / خُرْ دَ)
بکمال رسیدن. (فرهنگ رشیدی). کامل شدن. (ناظم الاطباء) :
این همه یکسره تمام شده ست
نزد توای بت ملوک فریب.
رودکی.
زیرا بدین دو جسم طبیعی تمام شد
کز آب و باد و خاک وز افلاک برترند.
ناصرخسرو.
میانه کار همیباش و به کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را.
ناصرخسرو.
جهان به مردم دانا تمام باید شد
پس این مراد ترا می تمام باید کرد.
ناصرخسرو.
آنچه همی جست سکندر هگرز
کی شد یک روز مر او را تمام.
ناصرخسرو.
ایوان کسری به مداین، شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و از بعد او چند پادشاه عمارت می کردند تا بر دست نوشین روان عادل تمام شد. (نوروزنامه). اگر آن بنا در روزگار او تمام نشد پسراو آن بناء نیم کردۀ آن پادشاه تمام کردی. (نوروزنامه) ، به انتها رسیدن کاری. (برهان). به پایان رسیدن. پایان یافتن. به آخر رسیدن. منقضی شدن. انجام یافتن. فرجامیدن. به نهایت رسیدن: گفت من چیز دیگربر این پیوندم تا کار تمام شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). چون مدت سی سال تمام شد. (قصص الانبیاء ص 151).... نشان پختن ماده بود و به نهایت رسیدن بیماری یعنی تمام شدن بیماری. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گنجشک را که دانۀ روزی تمام شد
از پیش باز بازنیاید به آشیان.
سعدی.
، مردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). کنایه از مردن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از مردن و فوت شدن هم هست. (برهان) : به شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد. (تاریخ بیهقی). خوب همینطور ناگهانی تمام می شدیم. (سایه روشن صادق هدایت ص 18) ، نیست و نابود گشتن چنانکه نشانی از او نماند. فنای محض:
در عاشقی بمیر حسن تا شوی تمام
نشینده ای هرآنکه بمیرد تمام شد.
میر حسن دهلوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ گِ رِ تَ)
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن:
به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش.
(ویس و رامین).
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام.
امیرخسرو دهلوی.
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو.
شیخ بهایی.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی.
عزت شیرازی (از ارمغان آصفی).
، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن:
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
فردوسی.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
فردوسی.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام.
فردوسی.
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین).
- رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن:
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
فردوسی.
، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه:
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام.
اسدی (از فرهنگ نظام).
، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن:
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تباه گشتن
تصویر تباه گشتن
تباه شدن
فرهنگ لغت هوشیار